حلمانازی ماحلمانازی ما، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره
ازدواج عاشقانه ماازدواج عاشقانه ما، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
مامان جونیمامان جونی، تا این لحظه: 33 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
باباجونیباباجونی، تا این لحظه: 40 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

حلما...آتیشه...برقه...بلا...

صبرمادرانه...شیطنت های کودکانه...

آخه مامانی ....این چه کاریه....چقدرحرص می خورم وقتی عکساتودراین حالت می بینم....خداروشکرکفش خوشگلات پات نبود.... . جان ما قیافتو نگا.....اگه این صورت وچشماشیطنت ازشون نمی باره توبگوچرااین مدلیه... دراین تصویرهم داری هنرنمایی می کنی.... ...
20 خرداد 1393

ساندویچ سرد....غذای ممنوعه....

5خردادرفتیم ازت واسه اولین بارعکس پرسنلی گرفتیم.... اونم ازنوع فورییییی.... آخه بابایی دقیقه 90درآخرین روزارسال مدارکش به تهران برای آسمانی شدن یادش اومدکه شماعکس رسمی نداری وتصمیم براین شدکه بریم آتلیه ماه عسل وازجنابعالی عکس بگیریم..... والحق بااینکه عکس فوری بودکلی روش کارشدوخیلی قشنگ ازآب دراومد....الان اسکنشو ندارم تولپ تاب ولی دراولین فرصت واست می ذارم یادگاری بمونه...... برگشتنابه خاطرشیطنت های شما جونی واسمون نمونده بودوتصمیم گرفتیم ازسوپرکنارخونه ساندویچ سرد صدف بگیریم.....چیزی که ازوقتی فهمیدم توی دلمی تا اون شب که 14ماه ونیمه بودی بابایی نذاشته بودبخورم وخودمم تمایلی نداشتم.....هرچندساندویچ عزیزم نصیب سطل آشغال شدودل ورودش به...
20 خرداد 1393

توت خوروون....

اواسط اردیبهشت ماه بود....یه رووززجمعه گرم. ... وماهم بدون ماشین..... تازه فروخته بودیمش ..... نشسته بودیم توی خونمون وقمبرک زده بودیم واسه ماشین خوشگلمون که اگه بودالان می رفتیم کجاوکجاوکجاااا ...... دیدیم نع غصه خوردن بی فایدست گفتیم سرویس بگیریم بریم خونه پدرجون جوادواسه نهارتلپ شیمم .....اوناهم که ازخداشونه مابریم خونشون واسه همین جمعه ها همیشه واسه نهاراونجاییممم (می دونم وسط طریف خاطره هستیم اما بایداعتراف کنم همین الان عصرونت که یه سوپ خوشمزه بودوروی گازداشت براخودش قل قل می کرد....جزغاله شد ) خلاصش کنم واست....یه هوپدرجون محمود(بابای گل خودم)زنگیدماداریم می ریم توت خوری میام دنبالتون..... ماهم ازخوشحالی به رقص وپای کوبی پرداختی...
20 خرداد 1393

چقدرزووودگذشت.....

عشق مامان بهت تبریک می گگگمممم.....15ماهه شدی عروسککمممممم باورمم نمی شه که به این سرعت 15ماه ازعمرمن وتو وبابایی درکنارهم گذشت........توهمون کوچولویی هستی که وقتی مامانم گذاشتت توی بغلم گفتم نمی تونم بگیرمش خیلی کوچولویه ومامانم گفت بایدعادت کنی تومادرشی.....بایدبزرگش کنی.....وچقدرشیرین بودوقتی اززبان مادرم این جمله روشنیدم.......من مادرشم......هنوزبعدازگذشت 15ماه بعضی وقتاازخودم می پرسم این بچه ای که کنارم درنهایت آرامش خوابیده واقعامال منه؟؟؟؟بچه منه؟؟؟؟؟وقتی ماما ماما می گه بامنه؟؟؟؟؟؟ وچقدرلحظه باشکوهیه وقتی جواب سوالاتت همه مثبته وآرامشی که تمام تنتوسست می کنه.......وقتی می خوری زمین وقتی خوابت میادوقتی بادایی محمدرضادعوات می شه...
20 خرداد 1393

شیرین کاری جدید.....

دیشب بوس کردنای جیگرخانوم ........صدا دارشد........جیغغغغغغغغ...... دسسسسسستتتتت......ههههوووررراااا......... اینقدرفازداره وقتی بوسم می کنی مامانننیییی...... البته وقتی بهت می گم بوسم کن سریع لپ کوشولوتومیاری جلو... می خوای که من ببوسمت....عععزززیییزززمممییییی.... هرسوالیم که ازت می پرسیم میگی:نع .... بابا:حلمای بابا دد میای؟....حلما:نع!!!!!! حلما غذامی خوای؟نع!!!!! حلما بابادوست داری؟؟نع نع نع!!!!!!!....بابا. من: بابایی:حلمامامان خشگله؟حلما:نععع!!!!!من: بابایی: حلما: ...
10 خرداد 1393

مادربزرگ عزیزم...روحت شاد...

سلام گل پری من... ببخش که دیربرات پست می زارم.... آخه هفته پیش وهفته قبلش بدترین روزای ممکنوداشتم......مادربزرگ که همه بهشون می گفتیم خانوم جان....بعدازتحمل 3سال رنج وعذاب ....خیلی یهوایی رفت پیش خدای مهربون...وامروز10 روز ازاون روز بدمی گذره..... خانوم جانم بسیارمومن وپاک بود... ومن مطمئنم که الان بهشته..... بینهایت تورو وبابامسعودتو دوست داشت .....به تومی گفت حل حلی مامان...... منم بعضی وقتابه یادخانوجان حل حلی صدات می زنم... بالاخره این سیروزکبدی ...کارخودشوکردواونوازمون گرفت ودل همه مونو برای ابدداغ دارکرد...مامانم هنوزهرروزهمون ساعت پرکشیدن خانوم جانم کلی گریه می کنه....کاش می شدیه جوری آرومش کرد...اما غم بی پدری وبی مادری چیزی نیست که ...
10 خرداد 1393

عکس های قاتی پاتی(2)

ماه مامان امروزباکلی عکس اومدم ......اازاین یکسال ودوماهی که همه هستی ماشدی......   این عکس یادآوراولین دیدیرمن وتوهستش ....وقتی به زوورچشاموبازکردم مامانم توروگذاشت توی بغلم ومن کلی گریه کردم.....اولین عکسی که ازت گرفته شد.....چقدرنازخوابیدی عمرم..... سه روزگی حلماجووونممممم.....هنوزرنگ روی پیشوونی خشگلت که فامیل منوباهاش نوشته بودن نرفته...تازه کلی باپنبه سابیدمش..... حموم 10روزگیتورفتی وکلی خسته ای....عجب خواب سنگینی..... 27روزته بغله بابایی.... شب قبلش مهمونی شام به مناسبت بدنیااومدنت توی هتل کیمیا بودی ....همه دعوت بودن .... حیف ازاون شبت فقط فیلم داریم...... حلمای یک ماهونیمه لالاکرده توتختش......
6 خرداد 1393
1